همـــــــدم 42

 

 

توی حیات دبیرستان یه نفر یقه پیرهنم رو گرفت، فهمیده بود از

 

 

 

خواهرش خوشم میاد بچه‌ها دور ما حلقه زده بودند و فریاد

 
 

می‌‌...کشیدند.......قورتش بده....چون هیکلم بزرگ بود اون هی‌

 
 

مشت میزد و من فقط دفاع می‌کردم...باز اون مشت میزد و من

 
 

فقط و فقط دف

 


اع می‌کردم بالاخره یه خراش کوچیکی‌ توی صورتم افتاد

 


فرداش خواهرش به من گفت حد اقل تو هم یه مشت می‌زدی

 


روم نشد بهش بگم....آخه چشماش شبیه تو بود


به سلامتی هر چی عاشقه




[ پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,

] [ 12:29 ] [ MONA** ]

[ ]

جوانی بود مغرور و مست از گناه، دلخوش به دنیا، گریزان از خدا.

روزی خود را از گناهی محفوظ داشت، با خود گفت ای خدای نادیده این کار را

فقط برای تو کردم، غروب هنگام بود، ناگهان پاهای جوان لرزید، به زمین افتاد،

بلور اشک با فشار بغض از چشمانش جاری شد، نا خود آگاه روی دلش را به

جانب خدا کرد و گفت:خدایا فرسنگها از تو دورم آیا صدایم را می شنوی؟

سر به زیر افکند و گفت: خدایا خیلی گنه کارم، آلوده ام، گریه امانش نمی داد.

با صدایی لرزان گفت خدایا منو ببخش.

ناگهان همه جا پیش چشمانش سفید شد، قطره های نور از آسمان بر سرش باریدن گرفت.

انگار زمان از حرکت باز ایستاده بود، گریه اش شدت گرفت، شانه هایش

می لرزید، دیگر نمی توانست خود را کنترل کند، گریه اش به هق هق تبدیل

شده بود، جوان نزدیک به یک ساعت گریست و فقط می گفت خدایا مرا ببخش.

بعد که آرام شد حس کرد تغییر کرده، به بالین رفت و راحت خوابید. صبح که

چشمانش را گشود یاد خدا افتاد، آمد آب بنوشد یاد خدا افتاد، درختان را دید

یاد خدا افتاد، پرندگان و گلها انسانها آسمان زمین سنگ هر کجا می نگریست خدا را می دید.

جوان گفت: خدایا با من حرف بزن، ندایی شنید که گفت قرآن بخوان،

اینچنین خدا دست جوان را گرفت و با خود برد، آری دلش را ربود.

جوان گفت : خدایا چه خواسته ای از من داری؟ ندا رسید: فقط مرا بپرست و از من بخواه.

خدایا شکر و سپاس فقط لایق توست، همه ما را ببخش و بیامرز و به راه خودت دعوت کن.





[ سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,

] [ 21:11 ] [ MONA** ]

[ ]

چند وقت پیش حس کمبود محبت داشتم رفتم یه کم بتادین روی دستم ریختم و اومدم جلو مامانم سرفه کردم گفتم وای دارم خون بالا میارم …
مامانم زد تو سرم گفت از بسکه میری تو اون اینترنت بی صاحاب ؛ برو توالت فرشامو کثیف کردی …
بابام کلا محلم نذاشت …
داداش کوچیکم هم داشت از خوشحالی بالا پایین میپرید و میگفت آخ جون اگه سعید بمیره اتاقش مال من میشه !
خدا این حس رو نصیب دمپایی ابری توی دستشویی نکنه … :|
....  ... ............................................
.دختره ابروشو تتو کرده !
دماغشو عمل کرده !
گونه گذاشته !
تو لبا و پشتشـــم از این کوفتیا تزریق کرده !
در حد عروسم آرایش می کنه !
خُب ایشون داره واضح نشون میده که حالش از خودش بهم می خورده دیگه !
کـلاً کوبیــده از اول ساختـه ! :D                                                                                                          ....    خدا کنه تا بیشتر از ۹ ساله دیگه زنده بمونیم و بریم تو سال ۱۴۰۰ …
بعد هی بگیم : شماها یادتون نمیاد ما صده سیصدیا …
خیلی فاز میده ؛ حس آثار باستانی بودن به آدم دست میده … :)
.
.
.
کار از فرهنگ سازی گذشته
باس منقرض شیم یه گونه جدید بیاد … :|
.
.
.
تا حالا به بچه ۳ ساله آدامس اُکالیپتوس اوربیت دادین ؟
بعد از بیست ثانیه ، همه شکلک های یاهو رو می تونین تو صورتش ببینین !
.
.
.
یکی دیگه از فانتزیام اینه که یه جا که خیلی شلوغه گوشیم زنگ بخوره بگم : آره ، آره ،
حواستون باشه ؛ ” زنده می خوامش “ :lol:
.
.
.
روزى به لقمان هیچ نگفتند
همینطورى ساکت نگاهش کردند :|
آخر خودش خسته شد و گفت:از بى ادبان ! :D
.
.
.
ﯾﻪ ﺍﺧﻼﻕ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﻪ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﻥ ﺗﮏ ﺧﻮﺭﯾﻪ
ﺷﻤﺎ ﻓﮏ ﮐﻦ ﻣﺚ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﯿﻖ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩﻥ،
ﯾﻪ ﺳﻮﮊﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﺮﺩﻥ ﻫﺸﺘﺼﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﻓﯿﻘﺎﺷﻮﻧﻮ ﻣﯽ ﮐﺸﻮﻧﺪﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﻮﻣﺪ …
.
.
.
هروقت دلم میگیره میرم سر پیانوم …
بعدش میبینم عههه پیانو ندارم و برمیگردم رو میز ضرب می زنم ! :D
.
.

                                                            





[ سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,

] [ 13:57 ] [ MONA** ]

[ ]

جملات عشقولانه2                                      آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟
.
.
.
.
از خدا پرسیدم:

خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟

خدا جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،

با اعتماد زمان حالت را بگذران

و

بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
.
.
.
.
حوصله ات که سر می رود ؛

با دلـــــــــــــم بازی نکن ،

من در بی حوصلگی هایم با تو زندگی کرده ام
.
.
.
.
دلم با تو پریدن در هوای باز می خواهد
دلم آواز می خواهد،
دلم از تو سرودن با صدای ساز می خواهد

دلم بی رنگ و بی روح است

دلم نقاشی یک قلب پر احساس می خواهد
.
.
.
.
بعضی وقتا یکی طوری می سوزونتت
که هزار نفر نمی تونن خاموشت کنن
بعضی وقتا یکی طوری خاموشت می کنه
که هزار نفر نمی تونن روشنت کنن
 





[ سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,

] [ 13:51 ] [ MONA** ]

[ ]

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!



  





[ شنبه 25 آذر 1391برچسب:,

] [ 17:12 ] [ MONA** ]

[ ]

salam doostan agar mikhyed dastan hamdam ejbai ro az ghabl va badesh bedoonid begid ta az tarighe email baratoon bedam choon man nemitonam to vebam bezaram.. ba tashakoor





[ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,

] [ 13:14 ] [ MONA** ]

[ ]

همدم اجباری... (7)



در یک لحظه تصمیم گرفتم و با دست چپم که بالا بود، کمرش را گرفتم و تو بغلم گرفتمش و با خنده چشمانم را باز کردم:
- دیدی بالاخره گرفتمت شیط........
ناگهان خشکم زد! عسل تو بغلم بود!!!!!
با خنده گفت:
- فکر کردی سام اومده؟! ههههههه.... من بودم....
هنوز تو شوک بودم. او سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. فاصله ی صورتش با صورتم فقط دو یا سه سانت بود... خیره چشمان عسلی اش بودم و او هم به من نگاه میکرد...
یک لحظه بی اختیار جلو رفتم... عسل تکان نمیخورد... چشمانش ساده و عجیب بود...
یک ثانیه مونده بود تا.......

یکدفعه در اتاقم باز شد و سام و سارا با جیغ و داد وارد شدند. سریع به خودم اومدم و خودمو از عسل جدا کردم و شرمنده گفتم:
- ببخشید!
عسل به سادگی و لبخند جواب داد:
- اشکالی نداره. فقط یه کم دستم درد گرفت! چقدر زورت زیاده!
دست گچ گرفته اش را گرفتم و گفتم:
- درد داری؟!
- نه زیاد. چیزی نیست.
سام - آجی عسل ناراحت نشو! عمو علی همیشه اینجوریه...
لحنش عسل را به خنده انداخت:
- چجوری؟!
سام به هیکل من اشاره کرد:
- همینجوری دیگه... یه بار منو مثل ابوالفضلی بلند کرد!
من و عسل زدیم زیر خنده.
عسل - ابوالفضلی کیه؟!
من - منظورش رضازاده ست! همون وزنه بردار معروف... آخه من یه بار سام رو مثل یه وزنه بلند کردم!
عسل خندید و آرام بلند شد:
- خب علی پاشو بیا پایین. اومدم ببینم لباسهایی که برات گذاشتم رو دوست داری یا نه که دیدم پوشیدیشون!
- تو برام گذاشتی؟!
با مکث گفت:
- کار بدی کردم؟! ببخشید آخه نرگس جون تو آشپزخونه کار داشت... من نمیخواستم به کمد و لباسهات دست بزنم...
بلند شدم و دستش را گرفتم. روبرویم ایستاد و سرش را بلند کرد. با ملایمت گفتم:
- مگه من چی گفتم؟! فقط تعحب کردم...
او با لبخند کوچکی نگاهم کرد و سپس با دستش اشاره کرد که یعنی بیا جلو!
- چی میگی؟!
- بیا یه چیزی تو گوشت بگم!
آهسته گوش راستم را کنار لبهایش بردم و گفتم:
- بگو؟
او مکثی کرد و یکدفعه گونه ام را بوسید!!!
تکانی خوردم و مات نگاهش کردم... او کودکانه خندید و گفت:
- غافلگیر شدی؟! آخه خیلی بانمک شدی داداشی!
گذشته به سمتم هجوم آورد... اولین بوسه ام با نازنین... غروب پنجشنبه بود.... در آسمان ها بودم...
رنگ نگاهم عوض شد!
عسل متعجب نگاهم کرد. با نگرانی دست سردم را گرفت:
- علی یهو چت شد؟!
دستش را با خشم پس زدم و فریاد زدم:
- از جلوی چشمم دور شو!
سام و سارا مات و مبهوت خیره به من بودند. عسل بغض کرد و با چشمانی پراشک زمزمه کرد:
- من... من... معذرت... میخوام...
چنگی در موهایم زدم و به سمت پنجره رفتم و تکرار کردم:
- از اتاق برید بیرون!
سام و سارا به سرعت بیرون دویدند. عسل عصایش را تکان داد و به سختی با پای گچ گرفته بیرون رفت.
اعصابم بهم ریخت... یهو به خودم اومدم!
من چیکار کردم؟!
عسل چه گناهی داشت؟! اون منو به عنوان برادر بزرگش بوسید ولی من محبت کوچک و ساده اش را اینطوری پاسخ گفتم!
لعنت به من...
این گذشته ی لعنتی... نازنین برو! چرا دس از سرم برنمیداری؟!
با عصبانیت سیگاری آتش زدم و به بالکن اتاقم رفتم. با نگاه به باغ سیگارم تمام شد. نگاهی به ته مانده اش انداختم... زیرلب گفتم:
- اینم مجازاتت علی آقا...
سیگار را کف دستم خاموش کردم... کف دستم میسوخت ولی برایم اهمیتی نداشت... نگاه و اشک عسل... بغضش... سکوت معصومانه اش...
اه!
برگشتم و از اتاق بیرون زدم. به سمت اتاق عسل که روبروی اتاقم بود، رفتم و تقه ای به آن زدم.
جوابی نداد.... حق هم داشت! من خیلی زیاده روی کرده بودم...
با پشیمانی گفتم:
- عسل میشه بیام داخل؟! باید باهات حرف بزنم....
باز هم جوابی نداد. شاید پایین باشد اما نور لامپ از زیر در پیدا بود. آهسته دستگیره را چرخاندم و در را باز کردم. آرام گفتم:
- عسل؟!
در را کامل باز کردم و وارد اتاق شدم. صدای شرشرآب از دستشویی و حمام اتاقش می آمد. همانجا لبه ی تخت نشستم تا بیاد.
به اتاق نگاه کردم. عسل کمی آنرا تغییر داده بود. چند عروسک، گلهای سفید کنار تخت و کمی جابجایی.
چند دقیقه بعد عسل بیرون آمد. سرش پایین بود و به سختی با دست راستش سعی میکرد پای چپش را بلند کند تا بیرون بیاید. با دیدن این حالتش بیشتر از خودم بدم اومد.
سریع بلند شدم و به سمتش رفتم. او یکدفعه سرش را بلند کرد و با ترس نگاهم کرد.
چشمانش از گریه باد کرده و قرمز بود!
نفس عمیقی کشیدم و بیشتر خودم را لعنت کردم.
عسل آرام گفت:
- ببخشید متوجه ورودت نشدم!
دوباره سرش را پایین انداخت و خواست پایش را تکان بدهد. کنارش رفتم و گفتم:
- تو نمیتونی...
و دست انداختم پشت زانوهاش و بغلش کردم. سرش پایین بود و نگاهم نمیکرد.
آهسته بلندش کردم و با آرنجم درب سرویس بهداشتی رو بستم. نگاهش کردم و پرسیدم:
- بزارمت روی تخت؟!
او جوابی نداد. با سرانگشت اشکش را به تندی پاک کرد و سعی کرد صدایش نلرزد:
- مرسی علی. بزارم زمین، خودم میتونم برم.
چیزی نگفتم و او را روی تخت گذاشتم. کنارش نشستم و دستش را گرفتم.
- معذرت میخوام عسل... نمیخواستم سرت داد بکشم! منو میبخشی؟
او سرش را تکان داد:
- آره. منم معذرت میخوام. نمیدونستم ناراحت میشی.
- نه... من فقط یه لحظه یاد گذشته ی لعنتی ام افتادم....
سرش را بلند کرد و پرسید:
- به من هم مربوط میشه؟!
- نه. موضوع 4 سال پیش...
او کمی فکر کرد و گفت:
- چیزی یادم نمیاد! علی میتونم یه چیزی بگم؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ببین عسل من واقعا متاسفم... دوست ندارم ازم بترسی و با دلهره و اضطراب ازم سوال کنی یا چیزی که تو دلت هست رو بگی... متوجهی؟! با من راحت باش و هرچی اذیتت میکنه رو بگو... باشه؟!
احساس کردم دلش قرص شد و با اطمینان بیشتری نگاهم کرد و گفت:
- راستش من... من...
- تو چی؟
- میدونم که من خواهر توام... دختر این خانواده ام... ولی یه جوری ام... چطوری بگم؟!... ببین من احساس میکنم نیستم... اینا نبوده!
گیج شدم! با تعجب گفتم:
- چی؟! اصلا متوجه حرفت نشدم!
ریز خندید و دوباره گفت:
- منظورم اینه که احساس میکنم این چیزایی که الان هست و دارم رو قبلا نداشتم... این اتاق... مامان و بی بی... این خونه... هیچکدوم رو یادم نمیاد!
- من رو چی؟!؟!
نمیدونم چرا اینو پرسیدم ولی میخواستم بدونم!
نگاهم کرد و گفت:
- تو برام آشنایی... نمیدونم ولی حس میکنم قبلا باهات بودم... ولی هیچکدوم اینا یادم نمیاد!
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- نگران نباش... همه چی کم کم یادت میاد. نگران نباش خواهری...
او لبخندی زد و گفت:
- ممنون علی.
صدای نرگس خانوم را شنیدیم:
- علی جان؟ عسل؟ کجایید؟ بیایید مهمان ها رسیدن...
عسل با اضطراب دستم را گرفت:
- من دلهره دارم علی!
خندیدم:
- مگه خواستگار اومده؟!
با حرص به بازویم کوبید:
- اه! شوخی نکن دیگه...
خنده ام شدیدتر شد و گفتم:
- نترس! فقط حواست باشه دایی مهراب خیلی جدی و مقرراتیه! آقای کریمی ،شوهر خالمون، هم یه کم عصبیه!
عسل بلند شد و با نگرانی گفت:
- وای نگو... بدتر استرس میگیرم!
خندیدم و گفتم:
- نترس خواهر من... هیچی نیست! بیا بریم.
- لباسم قشنگه؟!
بهش نگاه کردم... شلوار مشکی رسمی با بلوز بنفش رنگ زیبایی پوشیده بود و موهای طلایی اش را ساده پشت سرش بسته بود. کمی هم برق لب زده بود.
لبخند زدم:
- خیلی خوشگل شدی...
دستش را گرفتم و کمکش کردم پایین برویم...
.......................................................... ادامه دارد..........
.
.





[ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,

] [ 13:4 ] [ MONA** ]

[ ]

مـــــــــــادر ... مـــــــــــــــــــادر ... مـــــــــــــــــــــــا در ...سپاســـگذار خـــدایمان هستــم که تو الآن کـــنارم هستی و دستانِ گرمـــت مــوهایم را شانــه مــــیزند ...خدا را سپـــاس که هنوز دستــپخت تو را میــخورم که با عشـــق ِ مادریت برایم می آوری ....خدا را سپـــاس که هنگام بیماری دلم خوش است که تو هستـــی که نــــازم را بخــری ...خدا را سپـــاس که آرزویت عاقبـــت بخــــیری من است ...خدا را سپـــاس که تو هســـتی و من دنــــــیا را دارم ....نام اول اسمت از میم آمده ... از مـــــــهربـــــانی ....کاش مـــــــیدانستی چقــــــــــــدر دوستـــت دارم ...کاش تــــوانش را داشتم کـــــــاری برایت بکــــنم بسیار بزرگ ، که دور از خیــــــــال همه باشد...که در شـــــآن تو باشد ... لیاقتـــت باشـــــد ....اما من ...مادرم ، زنده باش و همـــــشه در کنــــــــارم ...تا قــوّتِ جـــــــانم را از چشــــمان مهـــــربانـــــت بگـــــیــــرم ....و بگـــــویـــــم که تا پــــای جانــــم دوســـتــــت دارم ...ای آرامشــــبخش زنـــدگــیـم
مادرم دوستت دارم...





[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:,

] [ 14:9 ] [ MONA** ]

[ ]

♥ عشق جدید ♥(داستانی بسیار جالب...حتما بخونین)

از يك طرف عذاب وجدان داشت واز سويي خوشحال بود. عذاب وجدان داشت چون به رابطه اش با سام براي هميشه پايان داده بود. سامي كه ۳ سال عاشقانه دوستش داشت سامي كه بارها به خاطرش آشوب به پا كرده بود.سامي كه به خاطرش از خيلي چيزها واز خيلي كس ها گذشته بود و خوشحال بود چون ديگه ميان خودش وعشق جديدش حمید هيچ مانعي نبود.بلاخره از اين دو راهي جانکاه خلاص شده بود.
ماجرا بر ميگشت به ۸ ماه قبل روزي كه تينا براي اولين بار با حمید تو چت آشنا شد.ابتدا اونها فقط درباره كامپيوتر واينترنت حرف ميزدند و حمید تينا رو در اين موارد راهنمايي مي كرد. ولي هر از گاهي درباره خودشون هم حرف مي زدند.
تينا برای حمید احترام خاصي قائل بود.حمید با تمام پسرهاي كه تينا تا به امروز ديده بود فرق داشت.حتي با دوست پسرش سام.هنر بزرگ سام بلند كردن موهاش وپوشيدن لباسهاي تنگ و كوتاه بود. ولي حمید يه انسان والا يك روشنفكرو يه شخصيت فوقالعاده بود.
با وجود اینکه قیافه حمید براش مهم نبود وتینا به خاطر انسانیت وگفتارحمید مجذوب او شده بود ولی قيافه حمید هم كه تينا از وبكم ديده بود زيبا و دلنشين بود.با وجود این به پای سام نمی رسید.
در اوایل وقتی تینا با حمید چت می کرد عذاب وجدان داشت چون فکر می کرد داره به سام خیانت میکنه ولی بعد از مدتی این احساس ازش رخت بر بست.
تيناو سام۳ سال بود كه دوست بودند. اونها عاشقانه همديگر رو دوست داشتند.عشق سام و تينا زبانزد دوست ودشمن بود ولي امدن حمید همه چيز رو بهم ريخت.
ديگه يواش يواش سام داشت از ذهن تينا مي رفت وهمينطور از قلبش. مهمترين كار براي تينا چت كردن با حمید بود.روزها پشت سر هم مي آمدند و مي رفتند تا اينكه يه روز يه اتفاق افتاد.تينا داشت با حمید چت مي كرد در اواسط چت حمیداز تينا پرسيد:
-ميخوام يه سوال ازت بپرسم
-خوب بپرس
-ناراحت نمي شي
-نه
-قول ميدي؟
-قول ميدم
-دوست پسر داري
تيا درحالي كه خودشو گم كرده بود نوشت نه ندارم.چرا مي پرسي-واسه اينكه دوستت دارم و ميخوام باهات عروسي كنم. تینا یهو خشکش زد.

ولی زود به خودش اومد و انگشت شو گذاشت روي دكمه خاموشي وبا تمام زورش فشار داد وكامپيوتر رو خاموش کرد.شب از شدت هيجان نتونست بخوابه.شده بود مثل روزي كه براي اولين بار با سام اشنا شده بود.تينا نمي دونست بايد چكار كنه از يه طرف سام وجود داشت كه تينا رو دوست داشت.واز طرف ديگر از دست دادن حمید واسش کار احمقانه ای بود فردا صبح وقتي تينا داشت به مدرسه مي رفت مثل هر روز سام رو جلوي در خانه اشان ديد تازه يادش افتاد كه بايد جواب نامه سام رو ميداد. ولي ديگه براش مهم نبود. بي اعتنا از كنارش رد شد.بر عكس روزهاي گذشته سلام هم نداد سام پشت سرش راه افتاد ولي تينا جوابشو نداد وراه مدرسه رو در پيش گرفت ورفت.سام از اين كار تينا در شگفت ماند ولي باخودش گفت حتما حوصله نداشته.
اون روز تينا تو مدرسه ساعتها با خودش كلنجار رفت تا بلاخره تصميمش رو گرفت.وقتي زنگ مدرسه خورد يك راست از مدرسه رفت خونه وزود لباساشو عوض كرد و رفت سر كامپيوتر حمید هم منتظرش بود.حمید از تينا پرسيد:
-ديروز ناراحتت كردم
-نه
-پس چرا بي خداحافظي رفتي
-كار داشتم
-درباره پيشنهادم فكر كردي
-اره
-جوابت چيه
تينا كمي مكث كرد وبعد تايپ كرد:
-باشه
بعد از اون بله كار زندگي ي تينا و حمید شده بود چت كردن باهم. بر عكس سام كه چشماش سياه بود چشمان حمید آبي بود و وقتي چشماي حمید رو از وبكم مي ديد نگاه حمید به عمق دل تينا نفوذ ميكرد. اونها برعكس گذشته بيشتر حرفهاي عاشقانه مي زدند. از اينده مي گفتند از روزهاي خوشي كه در پيش رو داشتند. حمید به تينا گفت برات یه زندگي مي سازم كه همه حسرتشو بخورند تو رو خوشبخترين دختر روي زمين مي كنم.اين حرفها تينا رو بيشتر ديوانه وعاشق مي كرد.
همه چيز مرتب بود جز دو چيز كه تينا رو مي آزرد يكيش دوري حمیدبود. وديگريش وجود سام.مشكل اول خيلي زود حل شد حمید كه در مشهد زندگي مي كرد از دانشگاه تهران قبول شده بود تينا وقتي اين خبر رو شنيد از خوشحالي در پوست خودش نمي گنجيد.دومين مشكل رو هم تصميم گرفت كه فردا حل كنه.
فردا صبح وقتي تينا ميخواست بره مدرسه رفت كنار سام كه مثل روزهاي گذشته سر كوچه ايستاده بود و به سام گفت بعد از مدرسه زنگ بزن كارت دارم.بيچاره سام چه فكرها كه نكرد درونش عروسي بود بعد از مدتها مي تونست صداي عشقش رو بشنوه ولي بعد از مدرسه وقتي سام با تينا تماس گرفت دنيا رو سرش خراب شد.تينا گفت ما ديگه بايد از هم جدا بشيم من يكي ديگه رو دوست دارم.
بعد از اون روز تينا ديگه سام رو نديد دوستاش مي گفتند رفته جنوب كار كنه. دلش براي سام مي سوخت چون سام دانشگاه قبول شده بود و بخاطر تینا دانشگاهشو که تهران بود ول کرد.
يك روز باراني تينا كنار پنچره ايستاده بود وداشت به بيرون نگته مي كرد.قرار بود يك ساعت ديگه با حمید چت كنه.بلاخره يه ساعت گذشت و وارد محيط چت شد.تينا وارد چت شده، نشده خبري رو از حمید شنيد كه تينا رو از جا كند. فرار بود بك هفته ديگه حمید بياد تهران تا نام نويسي كنه.حمیدو تينا قرار گذاشتند در يه پارك نزديك خونه تينا همديگرو ببينند حمید گفت تو تا حالا منو از نزديك نديدي براي اينكه منو بشناسي يه دست لباس سياه مي پوشم ويه گل رز هم تو دستم مي گيرم.
اون يك هفته براي تينا مثل هفت سال بود هر روز در خواب حمید رو مي ديد كه با لباسهاي سياه ويه گل رز در دستش به تينا نزديك ميشد.اين يك هفته جانكاه تمام شد. شوق ديدن چشمان ابي حمید تينا رو از خود بي خود كرده بود.
روز موعود رسيد تينا بهترين لباسهاي رو كه داشت پوشيد وارايش كرد. مي خواست پيش حمید بي عيب جلوه كنه. نيم ساعت به قرار مانده بود. تينا به پاركي كه قرار بود حمید بياد رفت.مدتي منتظر ماند بعد از گذشت دقايقي ديدش یکی با لباس سياه و گل رز تو دستش.درست مثل خوابي كه ديده بود حمید از دور داشت بهش نزديك ميشد. روزهاي هجران داشت تموم ميشد. تينا بي تاب بود با خودش گفت اگه حمید منو اينطور هول ببينه بعدا مسخرم ميكنه. تينا چشماشو بست تا آروم بشه وقتي چشماشو باز كر خشكش زد سام جلوي چشماش بود با لباس سياه ويه گل رز تو دستش.تینا باورش نمی شد که پسری که باهاش چت می کرد همون سام باشه. باچشمهای پر از التماس زل زد به سام ولی سام پوزخندی زد وگل رز رو انداخت تو جوی آب و از اونجا دور شد.
اه ای دل بیچاره من دنیا رو با آدماش شناختی یا نه ….
نظرات زیباتونوفراموش نکنین....





[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,

] [ 10:49 ] [ MONA** ]

[ ]

]Boys over flowers

BOYS OVER FLOEWRS

سریال Boys Over Flowers (پسران فراتر از گلها)یک سریال کره ای محصول سال ۲۰۰۹ است.

این سریال در همون سال از کانالKBS کره ی جنوبی پخش شد و خیلی هم طرفدار پیدا کرداین سریال سومین سریال از سری سریالهای پسران فراترازگلها بود.قبل از اون در کشور های تایوان و ژاپن هم ساخته شده بود سریال از یک انیمیشن محبوب ساخته شده و حتی در سال ۲۰۰۸ کشور ژاپن فیلم سینماییشم ساخت.

اما هیچکدوم به اندازه ی این نسخش موفقیت به دست نیاورد.من خودم با وجوده این که از سریالای کره ای بدم میاد ولی این یکی با همه فرق میکنه ...

یک سریال کمدی درام ۲۵ قسمته...

خلاصه سریال کره ای پسران فراتر از گلها:


جان دی دختر نوجوانی است که خانواده اش صاحب یک مغازه ی خشک شویی نزدیک کالج شیک و معروف شین هواست. جان دی با 4 پسر ثروتمند و نازپرورده ،معروف به گروه F4 روبرو میشود. بعد از نجات پسری که میخواست از پشت بام دبیرستان شین هوا خود را به پایین پرت کند، او با گرفتن کمک هزینه اجازه ی ورود به مدرسه را پیدا میکند. جان دی سعی میکند که به هیچ وجه با گروه F4 روبرو نشود چراکه میداند بر سر کسانی که در مقابل آنها بایستند چه بلایی خواهد آمد. اما زمانی که دوست جان دی، او مین جی ، بطور اتفاقی روی کفش رئیس گروه F4 بستنی میریزد، او به اجبار با رئیس این گروه، گو جون پیو، وارد جنگ میشود...


شرح مختصری از سریال کره ای پسران فراتر از گلها:


محور اصلی داستان حول چهار جوان از خانواده های سرشناس کره و یک دختر از خانواده ای فقیر میچرخد.محل آشنایی این 5 نفر یکی از بهترین مدرسه های سئول است که فقط دانش آموزان مرفّه و پولدار که از خانواده های اشرافی و سرشناس هستند اجازه ی تحصیل در آن را دارند.در ابتدای داستان اتفاقاتی می افتد که سبب می شود یک دختر فقیر با نام "گیوم جان دی" به طرز غیر قابل پیش بینی از این مدرسه ی خاص سر در بیاورد و..."گیوم جان دی" بعد از ورود به این مدرسه که از هر لحاظ عجیب است با یک گروه معروف چهار نفره به نام گروه "4 گل" آشنا می شود.اعضای این گروه چهار پسر خوش قیافه،خوش تیپ و سرشناس هستند که هر کدام به یکی از خانواده های فوق العاده مشهور کره تعلق دارند.این گروه که به "پسران گل" نیز معروف هستند در مدرسه به عنوان مشهور ترین و محبوب ترین شخصیت های موجود در میان دانش آموزان شناخته شده اند و بالطبع از مغرور ترین دانش آموزان مدرسه به شمار می آیند."گیوم جان دی" پس از رو به رو شدن با اعضای "4 گل" در ابتدا فکر می کند که اعضای این گروه افراد منفوری هستند ولی در ادامه حوادث جالب و برخوردهای غیر منتظره بین این دختر و اعضای گروه "4 گل" باعث بوجود آمدن یک داستان فوق العاده جذاب می شود که در نهایت به روابط دوستانه و یک مثلث عشقی می انجامد...

داستانی که در دست نوشتن دارم در واقع بازنویسی متن فیلمنامه ی درام "پسران برتر از گل" است و بنابراین تمام حقوق این داستان به نویسنده ی فیلمنامه تعلق دارد.

اگر از دوستداران رمانس و داستان های مهیّج و عاشقانه هستید به هیچ وجه این داستان زیبا را از دست ندهید.





[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,

] [ 10:45 ] [ MONA** ]

[ ]

در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست.

 از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت

که مسیر خلوت بود… اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به

دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته

بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره

بیرون را نگاه می کرد … به پسر خیره شد و خیال پردازی را

مثل همیشه شروع کرد : چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم

معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی .

سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده… چقدر

عینک آفتابی بهش می آد… یعنی داره به چی فکر می کنه؟ آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به

نامزدش فکر می کنه… آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش

هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس

حسادت)… می دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار می

ذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می خندند و از

زندگی و جوونیشون لذت می برن؛میرن پارتی، کافی شاپ،

اسکی، چقدر خوشبخته! یعنی خودش می دونه؟ می دونه که

باید قدر زندگیشو بدونه؟!! دلش برای خودش سوخت.احساس

کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او

بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می

شد…!!! ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش

بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. ..

پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد

و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار …

لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید

 رنگ را تشکیل دادند. .. از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را

با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت

خدا را شکر کرد .





[ سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:همیشه شکرگزار خدا باشیم,,,,

] [ 20:19 ] [ MONA** ]

[ ]

چقدر خنده داره که



چقدر خنده داره که
یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست
ولی ۹۰ دقیقه بازی فوتبال مثل باد میگذره

چقدر خنده داره که
صد هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه
اما وقتی با همون پول خرید میریم مبلغ ناچیزیه

چقدر خنده داره که
یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد
اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره
.


چقدر خنده داره که
وقتی میخوایم عبادت و دعا کنیم ، چیزی یادمون نمیاد که بگیم
اما وقتی میخوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم

چقدر خنده داره که
خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته
اما خوندن صد سطر از پرفروش ترین کتاب رمان دنیا آسونه

چقدر خنده داره که
برای عبادت و کارهای مذهبی وقت کافی در برنامه روزمره پیدا نمیکنیم
اما بقیه برنامه ها رو سعی میکنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام دهیم

چقدر خنده داره
شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور میکنیم
اما سخنان قرآن رو به سختی باور میکنیم

چقدر خنده داره
همه مردم میخوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد داشته باشند
و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت بروند

چقدر خنده داره …….اینطور نیست ؟
دارید میخندید ؟ ……….دارید فکر میکنید ؟
این حرفها رو به گوش بقیه هم برسونید
و از خداوند سپاسگزار باشیم . که او خدای دوست داشتنیست


 





[ دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,

] [ 15:36 ] [ MONA** ]

[ ]

ازت بگذرم به کی دل بدم

کجا بعد تو غصه هامو بگم

ازت بگذرم خودم میشکنم

ازم دل نکن عشقِ من این منم

همونی که دنیاش تو دسته توِ

اگه عاشقِ نازِ شصتِ توِ

همونی که دنیاش پر از اشک ِ شوق

میشه وقتی چشماش به عکس توِ

من اون عاشقِ دل به دریا زدم

که از فکر تو پل به فردا زدم

تو هم واسه یکبار بگو عاشقی

من اون خوبه بودم که امروز بدم

ازت بگذرم به کی دل بدم

کجا بعد تو غصه هامو بگم

ازت بگذرم خودم میشکنم

ازم دل نکن عشقِ من این منم





[ دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,

] [ 15:11 ] [ MONA** ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه