اع میکردم بالاخره یه خراش کوچیکی توی صورتم افتاد
فرداش خواهرش به من گفت حد اقل تو هم یه مشت میزدی
روم نشد بهش بگم....آخه چشماش شبیه تو بود
به سلامتی هر چی عاشقه
عاشق منتظر
|
به سلامتی هر چی عاشقه جوانی بود مغرور و مست از گناه، دلخوش به دنیا، گریزان از خدا. چند وقت پیش حس کمبود محبت داشتم رفتم یه کم بتادین روی دستم ریختم و اومدم جلو مامانم سرفه کردم گفتم وای دارم خون بالا میارم … آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
مـــــــــــادر ... مـــــــــــــــــــادر ... مـــــــــــــــــــــــا در ...سپاســـگذار خـــدایمان هستــم که تو الآن کـــنارم هستی و دستانِ گرمـــت مــوهایم را شانــه مــــیزند ...خدا را سپـــاس که هنوز دستــپخت تو را میــخورم که با عشـــق ِ مادریت برایم می آوری ....خدا را سپـــاس که هنگام بیماری دلم خوش است که تو هستـــی که نــــازم را بخــری ...خدا را سپـــاس که آرزویت عاقبـــت بخــــیری من است ...خدا را سپـــاس که تو هســـتی و من دنــــــیا را دارم ....نام اول اسمت از میم آمده ... از مـــــــهربـــــانی ....کاش مـــــــیدانستی چقــــــــــــدر دوستـــت دارم ...کاش تــــوانش را داشتم کـــــــاری برایت بکــــنم بسیار بزرگ ، که دور از خیــــــــال همه باشد...که در شـــــآن تو باشد ... لیاقتـــت باشـــــد ....اما من ...مادرم ، زنده باش و همـــــشه در کنــــــــارم ...تا قــوّتِ جـــــــانم را از چشــــمان مهـــــربانـــــت بگـــــیــــرم ....و بگـــــویـــــم که تا پــــای جانــــم دوســـتــــت دارم ...ای آرامشــــبخش زنـــدگــیـم
]
شرح مختصری از سریال کره ای پسران فراتر از گلها:
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست. از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود… اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد … به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد : چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی . سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده… چقدر عینک آفتابی بهش می آد… یعنی داره به چی فکر می کنه؟ آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه… آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)… می دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی، چقدر خوشبخته! یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!! دلش برای خودش سوخت.احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می شد…!!! ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. .. پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار … لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند. .. از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد . [ سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:همیشه شکرگزار خدا باشیم,,,, ] [ 20:19 ] [ MONA** ][
ازت بگذرم به کی دل بدم |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |